و جاي تعجب هم نيست چون همه ميدانيم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همين حال ديوانگي به پايان شمارش
ميرسيد95..96..97...هنگامي که ديوانگي به 100رسيد عشق پريد
و در بين بوته گل رز پنهان شد.ديوانگي فرياد زد دارم
ميام
دارم ميام.اولين کسي راکه پيدا کرد تنبلي بود زيرا تنبلي، تنبلي اش امده
بود تا جايي پنهان شود و لطافت را يافت که به
شاخ
ماه اويزان بود. دروغ که ته درياچه،هوس که در مرکز زمين،يکي يکي
همه را پيدا کرد به جز عشق،او از يافتن عشق نااميد
شده
بود.حسادت در گوش هايش زمزمه کرد تو فقط بايد عشق را پيدا کني
و ان هم پشت بوته ي گل رز است.
ديوانگي شاخه ي چنگک مانندي را از درخت کند و با شدت و هيجان
زياد ان را در بوته ي گل رز فرو کرد دوباره و دوباره تا با
صداي ناله اي متوقف شد.عشق از پشت بوته بيرون امد با
دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات
خون بيرون ميزد.شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و
او نميتوانست جايي را ببيند.او کور شده بود.
ديوانگي گفت:من چه کردم من چه کردم،چگونه ميتوانم تو را درمان
کنم عشق پاسخ داد،تو نميتواني مرا درمان کني اما اگر
ميخواهي کاري بکني راهنماي من شو.
و اينگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است
ودیوانگي همواره در کنار اوست.
نظرات شما عزیزان:
?-†?êmê§ |